در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست . دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب
نمی
فهمند . پنجره کلبه ام به
روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست . نیلوفر های کنار پنجره ام
برای
آمدنت دست دعا بلند کرده
اند . کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز می
گردد
در چشمانش سنگینی غمی را
حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد . می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند . من به
شقایق
هایم آب نمی دهم آنها با
اشکهایم پرورش یافتند
.
![]() |