روز و شب، بر لب دیوار دلم می نگرم
که چرا نیــــست دلی
که خورشید، در آن نغمه سرایی بکند؟
که پرنده، بر لبش، تنی از خستگی پرواز را
به کف سرمستی بــــــــــــاد دهد؟
پنجره، کوه، درخت
گل سرخ و خنده
رازقی، یاس، سکوت
همه زیباست، همه سرسبز،پر از آرامش
ولی افسوس که اینها همه از این لب دیوار دلم زیبایند
امّیدم همه این است که دل
وسعتی داشت به گستردگی نور خدا
و لب دیوارش
پرخضوع و کوتاه
تا دمی، من قدمی بگذارم
ماورای این دل
تا که شب را بدرم من با نور
نور حق، واقعیّت
تا همه ی هستی و آسمان و زمین
همه در چشم دلم، تجلّی یابند
و ببینم همه در زیبایی
همه را زنده شده، به مسیحای دم روح افزا
و دلم پنجره ای رو به خدا باز کند
تا زنم بر همه ی تاریکی
_با سکوتی رنگین_
رنگی از آبی بی رنگ سپهر
تا که بر صورت خود لمس کنم
گذر نرم نسیم
حامل قاصدکی خوش خبر و سبز سخن
خبر از روز وصال
![]() |